پستی از دانشگاه تهران

ساخت وبلاگ
تاريخ : یکشنبه بیست و هشتم اسفند ۱۴۰۱مثل هر سال خواستم که بر عهد خود برقرار باشم. شاید آنقدر جدی که برنامه مسافرت کاری ام را طوری جابجا کردم تا پنج شنبه را در خواف بمانم. صبح زود را با چند نامه اداری شروع کردم و بعد از آن معطل نکردم و زدم از خانه بیرون. تنها هم نرفتم، علی آقا پسرم را هم همراه خودم کردم. سعی کردم مسیر همیشگی را در پیش بگیرم. یک پیچ نوستالوژیک را اشتباهی پیچیدم و نهایتا سر ا خیابان فصیح درآوردم. توی راه به بهانه خرید تقویم دیواری تالوازم التحریر احسانی که حالا در مسیر من قرار داشت هم رفتم که البته نداشت. توی راه بیشتر با پرحرفی های من می گذشت و علی بر خلاف خیلی اوقات ساکت بود. و اما کانون... در کانون باز بود. شاید با کمی تردید وارد شدیم. آقای خفاجه مدیر کانون گوشی به دست در حیاط کانون کنار ماشینش ایستاده بود و در ساختمان هم بسته بود. فهمیدم عزم رفتن دارد. ولی زدم به پررویی... بعد از تلفنش ازش خواستم بگذارد تا کتابخانه بروم. با کمی تردید پذیرفت ولی گفت که دارد می رود. گفتم مشکلی نیست خودم قفل آویز را می اندازم. او رفت و من و علی هم رفتیم توی کتابخانه. قفسه های پر از کتاب ما را مهمان کرده بودند. ردیف های مختلف کتاب را یکی یکی ورانداز کردم. علی با کمی بی حوصلگی دنبالم می کردم. چند تا از کتاب هایی که قبلا بارها دیده و خوانده بودم را دیدم. بعضی ها ره به علی هم تعارف کردم. کتاب دختر نفرین شده را هم دیدم. از آن کتاب هایی بود که شاید بعد از ۲۵ سال هنوز صفحاتش جلوی چشمم بود. چند کتاب دیگر را هم دیدم. خیلی معطل نکردیم. همراه علی از همان مسیر همیشگی تا فلکه مزار رفتم. همان بساط ماهی و سبزه همیشگی. جوجه رنگی هم داشتند. ماهی که از مهد فاطمه به ما دادخ بودند. هر چی فکر کردم پستی از دانشگاه تهران...
ما را در سایت پستی از دانشگاه تهران دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : akhtarnegar بازدید : 31 تاريخ : شنبه 9 ارديبهشت 1402 ساعت: 15:57